گنجشکها دگر نگذشتند از این دیار…
… وان برگهای رنگین، پژمرد در غبار
وین دشت خشک و غمگین..
افسرد بیبهار
ای مرغ آفتاب!
با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد…
آزاد و شاد، پای به هر جا توان نهاد
گنجشک پر شکستهی باغ محبتم
تا کی در این بیابان سر زیر پر نهم؟
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور،
شاید به یک درخت رسم…
نغمه سر دهم…
من بیقرار و تشنهی پروازم…
تا خود کجا رسم به همآوازم…
اما بگو کجاست…
آنجا – که زیر بال تو – در عالم وجود…
یکدم به کام دل…
اشکی توان فشاند…
شعری توان سرود؟
فکر کنم فریدون مشیری
می رویید در جنگل ،خاموشی رویا بود.
شبنم ها بر جا بود.
…
درها باز،چشم تماشا باز،چشم تماشاتر، و خدا در هر…آیا بود؟
خورشیدی در هر مشت:بام نگه بالا بود.
می بویید. گل وا بود؟ بوییدن بی ما بود :زیبا بود.
تنهایی،تنها بومد.
نا پیدا،پیدا بود.
(او) انجا، انجا بود.
*سهراب سپهری
مینویسم از تو ای زیبای من
میسرایم از تو ای رویای من
ای نگاهت سبزتر از سبزه زار
مینویسم بی قرارم بیقرار
…
پشت دیوار بهار
مینویسم ماندهام در انتظار
ای که چشمت خواب را از من گرفت
مینویسم خستهام از انتظار
مینویسم مینویسم یادگار
من نمیدانم چه دادهای به من؟
که چنین دل را سپردم دست تو
یا چه بود در آن نگاه آتشین
یا چه کرد بامن دو چشم مست تو
من نمیدانم نمیدانم چرا؟
این چنین آشفتهام
آشفتهام
با خیالت روز و شب در آتشم
شعرهایی نیمه شبها گفتهام
از پشت این دیوار
بگذار بال خسته ی مرغان
بر عرشه ی کشتی فرود اید
در برگ زیتونی
که با منقار خونین کبوترهاست
آرامش نزدیک واری را نمی بینم
آب از کنار کاج ها
تنها
نخواهد رفت
این منطق آب ست
قانون سرشاری و لبریزی ست
سیلاب
در بالاترین پرواز
هر گنبد و گلدسته و
هر برج و باروی مقدس را
تسخیر کرده از لجن
از لوش کنده
این آخرین قله ست
بیچاره آن مردی که آن شب
زیر سقف شب
با خویشتن می گفت
من پشت تصویر شقایق ها
و در پناه روح گندم زار خواهم ماند
من تاب این آلودگی ها را ندارم
آه
بیچاره آن مردی که این می گفت
پیمانه ی لبریز تاریکی
درین بی گاه
لبریز تر شده
آه
می بینی
مستان امروزینه
هشیاران دیروزند
ای دوست
ای تصویر
ای خاموش
از پشت این دیوار
در رگبار
آخر بپرس از رهگذاری
مست یا هشیار
زان ها که می گریند
زان ها که می خندند
کامشب
درخیمه ی مجنون دلتنگ کدامین دشت
بر توسنی دیگر
برای مرگ شیرین گوارایی
زین و یراق و برگ می بندند ؟
منخواب تاتاران وحشی دیده ام امشب
در مرزهای خونی مهتاب
بر بام این سیلاب
خوابم نمی اید
خوابم نمی اید
تو گر تمام شمع های آشنایی را کنی خاموش
و بر در و دیوار این شهر تماشایی
صد ها چراغ خواب آویزی
با صد هزاران رنگ
خوابم نخواهد برد
وقتی افق با تیرگی ها آشتی می کرد
خون هزاران اطلسی
تبخیر می شد
در غروب روز
که نام دیوی روی دیوار خیابان را
آلوده تر می کرد
باران سکوت کاج را می شست
در آخرین دیدارشان
پیمانه های روشنی لبریز
شب خویش را
در شط خاموشی رها می کرد
خواب بلند باغ را مرغی
با چهچهه کوتاه خود تعبیر ها می کرد
آن سیره ی تنها که سر بر نرده ی سرد قفس می زد
آگاه بود ایا که بالش را
در خیمه ی شبگیر کوته کرده بود آن مرد ؟
شاید بهانه می گرفت این سان
شاید
اما چه پروازی
چه آوازی
در برگ زیتونی
که با منقار خونین کبوترهاست
آرامش نزدیک واری را نمی بینم
بگذار بال خسته ی مرغان
بر عرشه ی کشتی فرود اید
نظرات شما عزیزان:
[+] نوشته
شده توسط وحيد در سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:,
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
ياد خدا
و آدرس
vahidtnt.LXB.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.